کد قالب کانون فصل چهارم : از بعثت تا هجرت پيامبر اسلام (ص)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 578
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 609
بازدید ماه : 14892
بازدید کل : 41647
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 21 فروردين 1403

پیامبر اسلام

فصل چهارم : از بعثت تا هجرت پيامبر اسلام (ص)

در اين دوره از تاريخ اسلام كه سيزده سال طول كشيد رخدادهاى گوناگونى به وقوع پيوست كه در قرآن به برخى از آنها اشاره شده است و ما بدانها خواهيم پرداخت و از يادكرد رخدادهايى كه در قرآن به آنها اشاره نشده ، خوددارى مى كنيم .

آغاز وحى

سالها بود كه حضرت محمد (ص) گاه و بيگاه از غوغاى شهر مكه مى گريخت و به غار حرا در كنار مكه مى رفت و با خداى خود خلوت مى كرد و به عبادت مى پرداخت ؛ تا اينكه در شب مباركى (142) در چهل سالگى آن جناب اراده خداوند بر اين تعلق گرفت كه آن حضرت را به پيامبرى برگزيند و ماءموريت هدايت و رهبرى جامعه بشرى را به او واگذار كند. در آن شب بود كه براى نخستين بار حضرت محمد (ص) مخاطب جبرئيل شد و فرشته وحى پيام الهى را به او ابلاغ كرد.
ماجراى ملاقات پيامبر با جبرئيل در غار حرا كه نخستين بار اتفاق افتاد، به صورتهاى مختلف نقل شده و ما اكنون آنچه ابن هشام از زبان خود پيامبر نقل كرده است ، مى آوريم .(143)
پيامبر در غار حرا بود و آن شبى كه خداوند در آن پيامبرش را به رسالت خود گرامى داشت و لطف خود را بر بندگان شامل نمود، فرا رسيد و جبرئيل به فرمان خداوند فرود آمد. پيامبر خدا (ص) مى فرمايد: جبرئيل نزد من آمد و من خوابيده بودم و نوشته اى در پارچه اى از ديبا آورد و گفت : بخوان . گفتم چه بخوانم ؟ او مرا فشار داد، به گونه اى كه گمان مرگ بردم . سپس رهايم ساخت و گفت : بخوان . گفتم چه بخوانم ؟ پس باز فشارم داد كه پنداشتم مرگم فرا رسيد0 است . سپس رهايم ساخت و گفت : بخوان . گفتم چه بخوانم ؟ باز همان حالت براى سومين بار تكرار شد؛ تا اينكه جبرئيل گفت :

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَم (144)
بخوان به نام پروردگارت كه آفريد انسان را از علق آفريد. بخوان ، و پروردگار تو كريمترين [كريمان ] است . همان كس كه به وسيله قلم آموخت . آنچه را كه انسان نمى دانست [بتدريج به او] آموخت .
پس من آن را خواندم و تمام شد و جبرئيل رفت و من از خواب برخاستم ، در حالى كه گويا كتابى بر دلم نوشته شده است . از غار بيرون شدم . وقتى به ميان كوه رسيدم ، صدايى از آسمان شنيدم كه مى گفت : اى محمد، تو پيامبر خدا هستى و من جبرئيل هستم . سرم را به سوى آسمان بالا بردم تا بنگرم ، كه جبرئيل را به صورت مردى ديدم كه پاهايش را در افق آسمان گذاشته بود و مى گفت : اى محمد، تو پيامبر خدا هستى و من جبرئيل . من همچنان به او مى نگريستم و پس و پيش نمى رفتم و صورتم را در افقهاى آسمان مى گردانيدم و هيچ كجا نمى نگريستم ، مگر اينكه او را آنجا مى ديدم ؛ تا اينكه او رفت و من هم به سوى خانواده ام رفتم .
من نزد خديجه نشستم . او گفت : اى ابوالقاسم ، كجا بودى ؟ به خدا سوگند كه فرستادگانم را در جستجوى تو فرستادم ، مكه را جستجو كردند و به سوى من بازگشتند. من آنچه ديده بودم به او گفتم . او گفت : اى پسر عمو، مژده باد بر تو و ثابت قدم باش . سوگند به كسى كه جان خديجه در دست اوست ، اميدوارم كه تو پيامبر اين امت باشى .
در ادامه اين روايت ، ابن هشام و ديگران نقل مى كنند كه پس از اين رويداد، خديجه نزد پسر عموى خود ورقة بن نوفل رفت و او نصرانى شده و كتابهاى آنها را خوانده و از اهل تورات و انجيل چيزها شنيده شده بود. خديجه ماجرا را به او نقل كرد. ورقه گفت : قدوس قدوس ! سوگند به كسى كه جان ورقه در دست اوست ، اى خديجه ، اگر سخن مرا باور كنى مى گويم كه همانا ناموس اكبر كه نزد موسى مى آمد، آمده است و او پيامبر اين امت است . به او بگو: ثابت قدم باشد.
همچنين در ادامه اين روايت آمده است كه ورقة بن نوفل پس از اين با پيامبر ملاقات كرد و به او گفت : تو پيامبر خدا هستى و ناموس اكبر كه نزد موسى مى آمد نزد تو نيز آمده است . سپس سر او را بوسيد و رفت .
چنانچه نقل كرديم در آغاز نزول وحى جبرئيل سه بار پيامبر را فشار سختى داد. شايد اين مطلب اشاره به منزلت و هيبت وحى باشد. بعدها نيز وقتى به پيامبر وحى نازل مى شد گاهى از خود بيخود مى شد و غرق عرق مى گشت و حالتى شبيه بيهوشى بر او پديد مى آمد.(145)
قرآن كريم نيز در آيه اى از منزلت و هيبت وحى چنين بيان مى كند:

إِنَّا سَنُلْقي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلا(146)
به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم .
ملاقات پيامبر با ورقة بن نوفل هرگز نشان از كوچك ترين شك و ترديد پيامبر يا خديجه ندارد، بلكه خديجه از خوشحالى فراوان آن را نزد پسرعموى خود مطرح ساخته است . در روايت ديگر ابن هشام مطالبى آمده كه با مقام پيامبر سازگار نيست ، مانند دلدارى خديجه به او كه آنچه ديده شيطان نبوده ، بلكه فرشته بوده است !(147)
به هر حال با نزول پنج آيه نخست سوره علق بعثت آن حضرت آغاز شد و روز بعد كه پيامبر لباسى به خود پيچيده و خوابيده بود، براى بار دوم جبرئيل نازل شد و آياتى از سوره مدثر را آورد:(148)
يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَ رَبَّكَ فَكَبِّر(149)
اى كشيده رداى شب بر سر، برخيز و بترسان و پروردگار خود را بزرگ دار.

مراحل سه گانه دعوت

پيامبر اسلام (ص) پس از بعثت ماءموريت خود را به تدريج و در سه مرحله انجام داد:

الف ) دعوت پنهانى

پيامبر تا سه سال دعوت خود را آشكار نكرد. چون زمينه براى آن فراهم نشده بود و به طور مخفيانه با كسانى كه آمادگى داشتند ملاقات مى كرد و آنان را به اسلام دعوت مى نمود و به تدريج افراد متعددى اسلام را پذيرفتند. نخستين كسى كه اسلام را پذيرفت خديجه همسر آن حضرت بود و نخستين مردى كه مسلمان شد على بن ابى طالب (ع) بود.(150)
خداوند در قرآن كريم از اين افراد به عنوان پيشاهنگان در اسلام ياد مى كند كه به مقام قرب الهى رسيده اند:

وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ * أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ * في جَنَّاتِ النَّعيم (151)
و سبقت گيرندگان مقدمند؛ آنانند همان مقربان [خدا]، در باغستانهاى پرنعمت .(152)
در اين مرحله پيامبر و مسلمانان كه گروه اندكى بودند، دين خود را از مشركان مكه پنهان مى كردند و حتى نمازهاى خود را مخفيانه مى خواندند. در تواريخ نقل شده كه در آغاز اسلام هنگامى كه وقت نماز مى رسيد، پيامبر به يكى از دره هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب نيز به دور از خويشان ، با او همراه بود و پس از اتمام نماز برمى گشتند؛ تا اينكه زيد بن حارثه مسلمان شد و او نيز با پيامبر و على نماز مى خواند.(153)

ب ) دعوت خويشاوندان

از آغاز بعثت تا سه سال دعوت پيامبر اسلام (ص) مخفيانه بود؛ تا اينكه از سوى خداوند ماءموريت يافت به طور آشكار به تبليغ اسلام بپردازد. پيش از دعوت عمومى ماءمور شد نخست خويشاوندان خود را تبليغ كند، اين ماءموريت به صورت زير به آن حضرت ابلاغ شد:

وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ * وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنين (154)
و خويشان نزديكت را هشدار ده و براى آن مؤمنانى كه تو را پيروى كرده اند، بال خود را فرو گستر.
مورخان و مفسران گفته اند وقتى اين آيه نازل شد، پيامبر خدا (ص) خويشان خود را جمع و رسالت خود به آنان اظهار نمود.
تفصيل اين رويداد در كتابهاى تاريخى و تفسيرى با تفاوتهاى اندكى نقل شده و ما خلاصه اى از آن را از تاريخ طبرى نقل مى كنيم :
پيامبر خدا (ص) پس از نزول آيه وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ به على بن ابى طالب (ع) دستور داد غذايى از ران گوسفند و شير تهيه كند و فرزندان عبدالمطلب را جمع كند. على (ع) مى گويد: من دستور پيامبر را انجام دادم و آنان را كه حدود چهل نفر بودند، از جمله عموهاى پيامبر، ابوطالب ، حمزه ، عباس و ابولهب را دعوت كردم . چون آنها اجتماع كردند پيامبر از من خواست كه غذايى بياورم و من آن را آوردم .
پيامبر خدا فرمود: با نام خدا شروع كنيد. آنها همگى خوردند و سير شدند، در حالى كه هنوز غذا باقى مانده بود. سپس به من فرمود: آنها را سيراب كن ؛ و من كاسه بزرگ را آوردم ، همگى خوردند و سيراب شدند. وقتى پيامبر خواست سخن خود را آغاز كند، ابولهب سخن آغاز كرد و گفت : رفيق شما، شما را جادو كرده است . پس آنها پراكنده شدند و پيامبر هم سخن خود را نگفت .
روز بعد پيامبر به من فرمود: اى على ، اين مرد در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و پيش از آنكه من سخن بگويم آنها متفرق شدند.غذايى همانند غذاى ديروز آماده ساز. سپس آنها را پيش من جمع كن . على (ع) مى گويد: من چنين كردم و آنها مانند روز قبل غذا خوردند و سيراب شدند. آنگاه پيامبر خدا (ص) چنين فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ، به خدا سوگند، در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قوم خود بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، بياورد. همانا من براى شما خير دنيا و آخرت را آورده ام و خداوند به من فرمان داده كه شما را به سوى آن بخوانم . پس هر كس از شما در اين كار مرا يارى كند، برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما خواهد بود.
على (ع) مى گويد: همه آن قوم ساكت شدند، ولى من كه از نظر سن از همه آنها كوچك تر بودم ، گفتم : اى پيامبر خدا، من ياور تو هستم . پيامبر دست من را گرفت و گفت : اين برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شماست . پس به او گوش دهيد و از او اطاعت كنيد. آنها برخاستند و خنده كنان به ابوطالب مى گفتند: به تو دستور مى دهد كه به پسرت گوش دهى و از او اطاعت كنى .(155)
مى نويسند: پيامبر (ص) آن سخن خود را سه بار تكرار كرد و هر بار على بن ابى طالب (ع) برمى خاست و مى گفت : من با تو بيعت مى كنم ، و پيامبر مى فرمود: بنشين ؛ تا اينكه بار سوم كه على برخاست و همان سخن را گفت ، پيامبر او را تاءييد كرد.(156)
اين رويداد كه به حديث ((يوم الانذار)) معروف است در بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت با تفاوتهاى اندكى نقل شده است (157) و مى توان آن را حديث مستفيض دانست كه از قوت و اعتبار كافى برخوردار است ؛ جز اينكه طبرى در تفسير خود اين سخن پيامبر را كه فرمود: هر كس ‍ مرا يارى كند برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما خواهد بود، چنين نقل كرده كه پيامبر فرمود: ((هر كس مرا يارى كند برادر من خواهد بود و چنين و چنان .)) و به جاى ((اخى و وصيّى و خليفتى )) ((اخى و كذا و كذا)) آورده است !(158) البته اين احتمال وجود دارد كه طبرى خود اين كار را نكرده است ، بلكه نسخه نويسان تفسير طبرى بنا به مصلحتى اين كار را انجام داده اند.
عجيب تر از آن اينكه دكتر محمد حسين هيكل ، نويسنده معروف معاصر مصرى در چاپ اول كتاب ((حيات محمد)) اين حديث را به همان صورت كامل آورده (159) ولى در چاپهاى بعدى كتاب خود جمله اعلام برادرى و وصايت و جانشينى على (ع) را به كلى حذف كرده است .(160)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: تاریخ اسلام
برچسب‌ها: تاریخ شناسی